وقتی هنوز می تپیدی..
قلب من سکون ضربانهایت بود.
و چه شاد بودم وقتی آینه ام تو را
سوار بر توسن فردا دید.
من در سیطره خاموشی قلبها..
دیوانه وار رهایی را اسیر ساختم.
و دیوارهای شکسته بلوغ را ..
در آسمان بی انتهای عرو جت
بی رحمانه جشن گرفتم.

من خالی از اوهام سبز ..
برهنه و تاریک،بیمارتر از غروبم.
و تو لبریز نفسها کوچ کرده ای.
من رهسپار خا طرات دیروزم....
و صید شکارچی قهار زمان.
و تو..تنها به رهایی می اندیشی
تو سابقه بهار را می دانی؟؟
من گذشته بهارم...
و تو ..قاصد پاییزی من..
پر از شاخ و برگ زرد غروری!!

بگذار بگویم..
بگذار بنالم...
که:

تنها قفس تو را اسیر نخواهد کرد!

پس بیندیش........